آنچه برای تو در نظر گرفته شده،
به شکلی رخ خواهد داد
که نمیتوانی پیش بینی یا توضیحش دهی
مثل یک معجزه بنظر میرسد.
آنچه برای تو در نظر گرفته شده،
به شکلی رخ خواهد داد
که نمیتوانی پیش بینی یا توضیحش دهی
مثل یک معجزه بنظر میرسد.
آلبرت جان انیشتین میگوید:((مشکلات را نمیتوان با همان طرز فکری حل کرد که آنهارا به وجود آورده است))
اگر این سخن را سر لوحه قرار ندهیم،
آینده تکرار غم انگیز گذشته خواهد بود...
میم. سین
ملت تکه نانی خشک ،برای خوردن ندارند
اما شعارشان ((زن ،زندگی ،آزادیست))
مگر عریانی ،
شکم سیر میکند؟
میم.سین
تنها از یک چیز هراسناکم:
اینکه سزاوار رنجهایم نباشم...
فئودور داستا یوفسکی
باز خزان شدم
برگهایم زردو بی رمق شدند.
اما نه،
پاییز که رنگ دارد، عشق دارد
من اما مدفون در بی رنگی ام ،
بی پناه در بی عشقی ام.
گویی در یک محفظهی کوچک شیشهای حبس مانده ام .
در فرای باطن،
سیاهی ،بیکران است.
سفیدی،چشمهایم را میزند.
و من در همین نقطه از زمان
پرتاب شده ،
رها شده،
و طرد شده در انزوای محض ام .
شیشهها مات و بی روح اند،
بیرون آن محبسه، تار و مبهم است،
جهلی بی پایان گریبان گیر من است!
از درون آن محفظه به حیاتم مینگرم.
هستی در حال سپری زمان است.
هستیای که به من تعلق دارد، و زمانی که نمیشناسم،
و من اما، فقط نگاه ...
زندانی شده ام در سیاهی، اما سفیدی خود نمایی میکند.
غرق شده ام در سفیدی ،اما سیاهی آغوشم را رها نمیکند.
بی رنگی اما، مرا خوب میشناسد.
حتی زندان بانی هم ندارم،
تنهای تنها در اعماق عدم محض .
روحم در حال خراشیدن است،
آنهم زمانی که مفهوم روح را نمیدانم.
آینده بختک وجودم است،
آنهم زمانی که وجودم نکره است و آینده باطل.
مغلوب هجوم وحشیانه احساساتم،
آنهم زمانی که همه آنها بی هویت اند.
اما خب، خدارا سپاس میگویم، چرا که،
نفسی ، خسته و بی میل میآید و میرود.
قلبم اما،
اوهم خوب است، کماکان میزند،
امید را میجوید ،
درست مثل زندانیی که پس از آزادی، دلش برای روزنه نوری که از سوراخ سقف زندان میتابید تنگ است ...
میم.سین
استاد همانطور که داشت کلاس را با قدمهایش متر میکرد صرفا برای عوض شدن حال و هوای کلاس و افزودن اطلاعات عمومیجمع ، گفت:((اسرائیل از نوعی سلاح برخوردار است که درجه حرارت ایجاد شده توسط این سلاحها به قدری زیاد است که پس از برخورد با انسان، هیچ جنازهای باقی نمیماند، به عبارتی تن انسان تبخیر میشود و از او تنها یک لکه قرمز باقی میماند))
او که به دلیل سکوت اولیه کلاس انتظار نداشت کسی چیزی بگوید، خودش راآماده کرده بود از این موضوع بگذرد تا اینکه
یکی از دانشجویان پرسید:((پس اگر اسرائیل چنین سلاح مرگ باری را دارد، چرا تماما و در یک نوبت به صورت پی در پی آن را به کار نمیگیرد تا به یک باره کل غزه را با خاک یکسان کرده و تمام مردم آنجارا تبدیل بههالهای از بخار کند؟))
استاد درحالی که نمیدانست چه بگوید وهاج و واج از این سوال مانده بود ، نیش خندی زد و گفت:((چگونه این سوال به ذهنتان رسید؟))منظورش نقطه نظر او بود، استاد خواهان دانستن این بود که او با چه دیدگاهی نسبت به مسئله جنگ اسرائیل و حماس این سوال را مطرح کرده است.
او با حالتی که نشان میداد نقطه نظر خاصی به این موضوع ندارد و صرفا همان سوالی که به ذهنش رسیده بی درنگ بیانش کرده پاسخ داد:(( فقط برایم سوال است، چرا اسرائیل به یک باره این ایدئولوژی کثیف را تمام وخیال خودش راراحت نمیکند؟))
استاد نگذاشت بیشتر ادامه دهد و از این بحث عبور کرد،
اما این سخن برای من جای تامل به وجود آورد.
با خودم مدام نشخار میکردم
شاید من منظورش را درست نفهمیدم.
آخر چطور ممکن است
شاید هم صرفا چون از این جنگ طولانی به ستوه آمده بود این سوال را مطرح کرد.
پس چرا اینگونه مطرح کرد
او که در جنگ نیست چرا باید به ستوه بیاید.
آیا واقعا آسودگی خیال اسرائیل برایش اهمیت داشت یا صرفا خواهان پایان جنگ بود.
آری ،او فقط به دنبال پایان این معرکه بوده .
اما مگر توجیه میشود؟
چرا باید به دنبال چنین پایانی بود؟
شاید او به پیروی از آن استراتژی بود که میگوید،
یک پایان تلخ، بهتر از یک تلخی بی پایان است.
شاید هم خوش نمیدانست چه میگوید و من درحال زیادی بها دادن هستم.
میم.سین
قبل از وداع با این زندگی دنیوی،
دلم میخواهد به ژاپن سفر کنم ، تا بتوانم در میان انبوه درختان گیلاس که تازه شکوفه زده اند محبوس بمانم.
هنگامیکه آدمیخیره به آنها به فکر فرو میرود، گویی احساسی همانند سراییدن چند بیت شعر برای معشوق در او فوران میکند
همانقدر زیبا و آغشته به عشق
همانقدر لطیف
همانقدر نرم و فریبنده
تا کنون شخصی توانسته چنین ملیح در زندگی تان بدرخشد؟
تا کنون شخصی توانسته چنین نازک اندام ، سماع کنان ،در رودخانه وجودتان فرود بیاید؟
اگر روزی روزگاری قلبتان خواهان منسوب کردن این ظرافت و ملاحت به فردی شد
به هوش باشید
مانند آنها بودن ، مسئولیت خطیریست
چرا که اگر شخصی میخواهد نقش شکوفههای گیلاس را در حیات شما ایفا کند
قبل از هر چیز ،باید بهار را به زندگی تان بیاورد...
میم.سین
زمانی که میخواهم انسان جدیدی را ملاقات کنم، شخصی که قبل از آن سلامیمختصر بینمان ردو بدل میشد ، از فکرم نمیگذرد که اون در چه سطح اجتماعی قرار دارد ، تحصیلات خودش و والدین او در چه حد است یا در چه فرهنگ خانوادگی تربیت شده است. و بر این باورم که اوهم انسان است و لابد مثل من چیزی از انسانیت سرش میشود. چرا که قبل از گفت و شنود با هر موجود دوپایی، اصل بر شخیص و محترم بودن اوست.
بنابراین مثل همیشه بهترین لباسم را میپوشم، گران ترین عطرم را میزنم، در تلاشم سرخاب و سفیدابم سنجیده باشد و در محبوب ترین نسخه خود باشم.
در تمام مراحل آماده شدن از فرط هیجان لبخند ملیحی برلب دارم. چرا که گفتهها حاکی از این دارد که انسان موجودی اجتماعیست و بدیهیست که از بزرگ تر شدن دایرهی افرادی که میداند مسرور و هیجان زده باشد.
اما خب چه کاری از دستمان بر میآید. ما که کف دستمان را هیچ وقت بو نمیکنیم ، ما که همیشه در خواب خوشیم، چگونه بدون تجربه کردن شرایط ناخوش باید بدانیم که آن عزیزان
دقتی ندارند که تو در تمام طول مسیر که به آنها برسی در دلت ، بذرها کاشتهای و گلها آبیاری کرده ای
دقتی ندارند که تو در خیالت چه سناریوها که متصور نشده ای.
دقتی ندارند که تو در تکاپو بودهای در زیبا ترین حالت خود حاضر شوی
دقتی ندارند که صرفا برای آن روز خاص همّ و غم تو تماما آنها بوده اند.
آنها بدون توجه به همه آنها صرفا براساس فرهنگ خود رفتار میکنند.
آنها صرفا براساس همان مولفههایی رفتار میکنند که در ابتدا به آنها بی اعتنا بودی.
به کلماتی که بر زبان میآورند فکر نمیکنند، جملاتی را که میگویند نمیچشند، حتی حدس هم نمیزنند که گزافه گوییهایشان ممکن است اوقات تو را مکدر سازد اگر هم بویی ببرند، خود را در کوچه پس کوچههای انحرافی گم و گور میکنند.
غمت را افزون میکنند ، مسبب ماسیدن لبخند در دهانت میشوند و تورا در انزوا فرو میبرند.
آنها در نهایت براساس تربیت مادرانشان به خود اجازه میدهند عزت نفست را متلاشی کنند و تو را آزرده خاطر سازند
آنها باعث میشوند که از خود متنفر شوی بخاطر تمام آن هیجانها بخاطر تمام آن بزکها.
باعث میشوند حالت از خودت بهم بخورد که چرا در آن قرار حضور داری و به آنها اجازه هم کلام شدن با خودت را داده ای.
باعث میشوند ناگهان به خودت بیایی و دریابی که چقدر نزول کرده ای
باعث میشوند خودت را برای چند لحظه هم که شده دوست نداشته باشی.
بله، آنها درست مانند یک خوکند. زشت و آغشته در کثافت.
و چون سفیدی چشمانشان از فرسخها هم جلب توجه میکند و غرور کاذب ، از سر و رویشان میبارد ، با خود گمان میبرند که برروی تو تاثیر منفی عمیقی گذاشته اند و قرار است تا مدتها به عنوان لکه پلیدی در گوشه ذهنت جای بگیرند و مدام در اندوه آنها به سر بَری.
اماای عزیزان غافل من، شما نمیدانید که ما آنقدرها هم که فکر میکنید بی دست و پا نیستیم.
شما نمیدانید ما زمخت تر از این لطیفهها هستیم
نمیدانید خراشهایی که بر روحمان وارد کردید بعدها به مزاحی مزحک در نظرمان مبدل میشود.
نمیدانید خیلی زود در خاطرمان کاهی میشوید برای بادها.
عمیقا میشکنیم، اما شکر خدا، ایزد منان به قدری قوت داده است که بتوانیم با خندهای پر از غم سرو تهش را هم بیاوریم.
اگر هم اوقاتمان مکدر و قلبمان تیره میشود ، مقصر ما نیستیم، انتظارات بی جایمان از مفهموم انسانیت ،کارهارا خراب میکند.
مگر دنیا سراسر تجربیات دردآور و تمرین برای پوست کلفت شدن نیست؟مگر این موجودات دوپا قرار است فرای درسی کوچک باشند؟
میم.سین
تعداد صفحات : 0