زمانی که میخواهم انسان جدیدی را ملاقات کنم، شخصی که قبل از آن سلامیمختصر بینمان ردو بدل میشد ، از فکرم نمیگذرد که اون در چه سطح اجتماعی قرار دارد ، تحصیلات خودش و والدین او در چه حد است یا در چه فرهنگ خانوادگی تربیت شده است. و بر این باورم که اوهم انسان است و لابد مثل من چیزی از انسانیت سرش میشود. چرا که قبل از گفت و شنود با هر موجود دوپایی، اصل بر شخیص و محترم بودن اوست.
بنابراین مثل همیشه بهترین لباسم را میپوشم، گران ترین عطرم را میزنم، در تلاشم سرخاب و سفیدابم سنجیده باشد و در محبوب ترین نسخه خود باشم.
در تمام مراحل آماده شدن از فرط هیجان لبخند ملیحی برلب دارم. چرا که گفتهها حاکی از این دارد که انسان موجودی اجتماعیست و بدیهیست که از بزرگ تر شدن دایرهی افرادی که میداند مسرور و هیجان زده باشد.
اما خب چه کاری از دستمان بر میآید. ما که کف دستمان را هیچ وقت بو نمیکنیم ، ما که همیشه در خواب خوشیم، چگونه بدون تجربه کردن شرایط ناخوش باید بدانیم که آن عزیزان
دقتی ندارند که تو در تمام طول مسیر که به آنها برسی در دلت ، بذرها کاشتهای و گلها آبیاری کرده ای
دقتی ندارند که تو در خیالت چه سناریوها که متصور نشده ای.
دقتی ندارند که تو در تکاپو بودهای در زیبا ترین حالت خود حاضر شوی
دقتی ندارند که صرفا برای آن روز خاص همّ و غم تو تماما آنها بوده اند.
آنها بدون توجه به همه آنها صرفا براساس فرهنگ خود رفتار میکنند.
آنها صرفا براساس همان مولفههایی رفتار میکنند که در ابتدا به آنها بی اعتنا بودی.
به کلماتی که بر زبان میآورند فکر نمیکنند، جملاتی را که میگویند نمیچشند، حتی حدس هم نمیزنند که گزافه گوییهایشان ممکن است اوقات تو را مکدر سازد اگر هم بویی ببرند، خود را در کوچه پس کوچههای انحرافی گم و گور میکنند.
غمت را افزون میکنند ، مسبب ماسیدن لبخند در دهانت میشوند و تورا در انزوا فرو میبرند.
آنها در نهایت براساس تربیت مادرانشان به خود اجازه میدهند عزت نفست را متلاشی کنند و تو را آزرده خاطر سازند
آنها باعث میشوند که از خود متنفر شوی بخاطر تمام آن هیجانها بخاطر تمام آن بزکها.
باعث میشوند حالت از خودت بهم بخورد که چرا در آن قرار حضور داری و به آنها اجازه هم کلام شدن با خودت را داده ای.
باعث میشوند ناگهان به خودت بیایی و دریابی که چقدر نزول کرده ای
باعث میشوند خودت را برای چند لحظه هم که شده دوست نداشته باشی.
بله، آنها درست مانند یک خوکند. زشت و آغشته در کثافت.
و چون سفیدی چشمانشان از فرسخها هم جلب توجه میکند و غرور کاذب ، از سر و رویشان میبارد ، با خود گمان میبرند که برروی تو تاثیر منفی عمیقی گذاشته اند و قرار است تا مدتها به عنوان لکه پلیدی در گوشه ذهنت جای بگیرند و مدام در اندوه آنها به سر بَری.
اماای عزیزان غافل من، شما نمیدانید که ما آنقدرها هم که فکر میکنید بی دست و پا نیستیم.
شما نمیدانید ما زمخت تر از این لطیفهها هستیم
نمیدانید خراشهایی که بر روحمان وارد کردید بعدها به مزاحی مزحک در نظرمان مبدل میشود.
نمیدانید خیلی زود در خاطرمان کاهی میشوید برای بادها.
عمیقا میشکنیم، اما شکر خدا، ایزد منان به قدری قوت داده است که بتوانیم با خندهای پر از غم سرو تهش را هم بیاوریم.
اگر هم اوقاتمان مکدر و قلبمان تیره میشود ، مقصر ما نیستیم، انتظارات بی جایمان از مفهموم انسانیت ،کارهارا خراب میکند.
مگر دنیا سراسر تجربیات دردآور و تمرین برای پوست کلفت شدن نیست؟مگر این موجودات دوپا قرار است فرای درسی کوچک باشند؟
میم.سین