ایستاده بودم
به ماشین اورژانس زل زده بودم
به انبوه انسانهایی که در آمد و شد در بیمارستان بودند نگاه میکردم، ولی ذهنم فرسخها دور تر رفته بود
خیلی قبل تر از اینکه بتوانم جلوی ذهن زبلم را بگیرم فرار کرده بود
بازهم باتلاق تفکرات بی سرو تهم داشت مرا در خود فرو میبرد و داشت شروع به ذره ذره آب کردن منِ بخت برگشته میکرد
که ناگهان متوجه گریستن نیچه شدم
نیچه همان دوستم است
سرم را که به سوی او برگرداندم چشمان زیباش با دریایی از اشک زیبا تر شده بود.
با واهمه پرسیدم :«چی شده؟»
گفت :«به آن زن نگاه کن»
زنی تنها بود که لنگ لنگان با عصایی که در دست داشت در تلاش بود خودش را به اورژانس برساند.
نیچه در حالی که غرق در اشک بود در ادامه گفت:«خیلی تنهاست»
او ادامه داد:«اگر وقتی پیر و ناتوان شدم، مریض بشم، هیچکی نباشه منو بیاره بیمارستان چی؟ من ترجیح میدم قبل از اینکه ناتوان بشم ، بمیرم، نه سربار میشم، نه مجبورم تنها بیام بیمارستان.»
نیچه راست میگفت، او خیلی تنها بود.
تنها بودن،
تنهایی مفهوم بزرگیست
آن را در هزاران جمله هم نمیتوان توصیف کرد
آیا تاریک است، بی جنب وجوش است، راکت است؟
فسرده است؟
آیا تنهایی در اندوه قلتان است؟
آیا تنهایی همان چیزیست که گیلکها از آن با عنوان تاسیان یاد میکنند؟
تنهایی ...
به این کلمه که میرسم در مه فرو میروم، مهی که جنسش را نمیدانم.
شاید هم جنس این مه به روال همیشه «ابهام»است، چیزی که همیشه همراه من است، همان که دست از سرم بر نمیدارد.
کسانی در این دنیا وجود دارند که حاضرند بمیرند اما تنهایی را تجربه نکنند، اما خب در نظر من تنهایی گاهی هم میتواند شادی بیافریند، شادی که از فرط دلمردگیست.
اگر بخواهم سرتان را به درد نیاورم، تنهایی هیچوقت عدم حضور شخصی در کنارت تعبیر نشده و نمیشود،
شخصی که تنها نامیده میشود، روحش با کسی جز خود عجین نمیشود، او در مه وجودی خود فرو رفته و فکر میکنم به مسئله سادهای مثل نبودن شخصی در کنار خود عادت دارد و برایش غمیبه وجود نمیآورد.
میم.سین