سایهی سیاهِ بالهای کلاغ هنوز روی آسمان بود
چرا بالهایش را نمیبست و دمش را روی کولش نمیگذاشت و نمیرفت تا راحتتر بتوانم هستی ام را به جلو هل دهم.
تاریک بود و مادر فولاد زره سرما، مرا گرم در آغوش میکشید و خزههای خستگی و درماندگی از ساق پاهایم بالا میآمدند.
اما تاب آوری هنوز در من نفس میکشید
آمده بودم که تاب بیاورم، ناگریز ترین بودم.انتخابی در کار نبود.
کمیاز اشتیاق روزهای اول بودن درسها کماکان در درونم مانده بود
باید در کلاس درس حاضر میشدم
کلاسی که هرکس بایک هدف میآمد، اینکه برداشت مخصوص به خود را بکند و برود .
وقتی به آنها مینگریستم ،چشمهاشان فریاد کنان بود که
یکی میآمد بحثهای بی سرو ته سیاست را وسط بکشدو
جناح راست و چپ را به جان یکدیگر بیاندازد
دیگری کمر همت میبست ،صحت عقاید فرقه آتئیستهاها را اثبات کند ، یا دست کم شکل متفاوت و پرداخته ذهن خود ، از خدا را به خورد دیگران دهد و خداباوران را به جوش و خروش بیاندازد.
شخصی آمادهی اظهار این بود که بگوید در قید و بند مذهب و دین بودن را بیش از حد محافظه کارانه میداند و پیرو نظریه «لذت بردن از حال و گوش سپردن به ندای درون»است
فرد مقید هم سپر محافظ آهنینش را با خود به کلاس آورده بود.
اما در نهایت هیچ کس حال و حوصلهای برای بحث و جدال نداشت و همه چیز در سکوتی که شیون میکرد، بدون هیچ شروعی پایان مییافت.
من دستم زیر چانه ام بود و ظاهرم این چنین نشان میداد که غرق در صحبتهای بی کران استاد هستم.
اما شما که غریبه نیستید،
فکرم به چه جاها که نمیرفت،
شیرنی چای نبات صبح هنوز در دهانم مانده بود
مزه مزه میکردم،
کاش هم اکنون بازهم میتوانستم کمیچای نبات بنوشم.
و چرندیات دیگر...
میبافتم و میبافتم...
حال را به آینده
آینده را به ابهام
ابهام را به غم
غم را به تنهایی
و اما تنهایی را به خود...
که ناگهان آن خانومیکه قرار بود به ما درس دین و اخلاق بدهد ،با قدمهای آرام و شمرده بالای سرم ایستاد و با صدایی رسا گفت:«خودتونو معرفی میکنید؟»
گلویم را صاف کردم و در صورتی که تلاش میکردم وقار در کلامم جاری باشد گفتم:«سلطانی هستم»
استاد لبخند ملیحی زد گفت:«فقط اسمت را بگو،در روز قیامت مارا به اسم صدا میزنند باید از الان عادت کنیم»
عادت کنم؟
به چه چیزی باید عادت کنم؟
به فکر اینکه قرار است بمیرم و بعدهم وجود معاد؟
پس هدف حیاتم این است؟
عادت به آن
مهمان ناخواندهکه اتفاقا هیچ وقت هم در نمیزند؟
خیر دوست من،
غم میتواند گریبان گیر شود، اما امید به بقا همیشه پا برجاست.
راستش را بخواهید، من به دنیا نیامده ام که بمیرم ، هیچکس نیامده.
من نمیتوانم به مرگ عادت کنم.
میدانی به جای عادت به مرگ، باید چه کرد؟
باید
زرد شدن برگ درختان را
پروانه را
نغمه را
چشمها را
هستی و زمان را
مرگ را
و تمام وجود را
به دستان شمعی سوزان سپرد
همه آنها نهان اند و برای همیشه یک راز،
ما که نمیدانیم،
تنها آن آخرین شعله میداند...
میم.سین